Your browser does not support JavaScript!
ورود یا ثبت نام

دوستم داشته باش مادر

بیمار جدیدم مردی ۳۳ ساله بود با سابقه‌ی ۸ بار خودکشی ناموفق. چهره‌ی بدون لبخندش چنان سخت و سنگی بود انگار نقابی به صورت دارد. سال‌ها بود که از همسرش به دلیل خیانت جدا شده بود اما خیانت همسر، ریشه‌ی عذاب‌های او نبود. ریشه‌ی صداهای توی سرش که او را مدام دعوت به خودکشی می‌کرد مادرش بود. وقتی شروع کرد به بیان داستانش، هنوز چند جمله‌ای نگفته بود که سیل اشک امانش نداد. 
«کوچیک بودم، ۴ یا ۵ ساله. مامانم داشت تنبیهم می‌کرد. از ترس عقب عقب رفتم و به سماور خوردم و آب جوش روی پشت و پهلوم سرازیر شد. مامان تکان تکانم داد و فریاد زد: همه جا رو خیس کردی، مگه کوری؟ 
وقتی مامان، لباسم رو عوض کرد متوجه تاول‌ها و سوختگی‌ها شد. می‌دونست که باید منو به بیمارستان برسونه اما حوصله‌ی این کار رو نداشت. عصبی شد و به من پس گردنی زد.»
حالت رضا طوری بود که انگار هنوز هم از درد سوختگی بی تاب است. گفت: «مثل کابوسه برام. یه ابر سیاهی از اون روزها میاد جلوی چشمم و تمام هستی منو می‌پوشونه. سوختگیم شدید بود. پوست پشت و پهلوم جمع شده بود و کشش پوستم وقت بزرگ شدن آزارم می‌داد. هر سال باید عمل می‌کردم. هر سال قسمتی از پوست بدنم رو برمی‌داشتند و به سوختگی‌ها پیوند می‌زدند، یک سال پوست ران، یک سال پوست شکم.»
رضا آه می‌کشید و گریه می‌کرد و می‌گفت: «مامانم دوستم نداشت. از همون اول دوستم نداشت. می‌دونید چرا؟ خیلی مسخره‌ست. چون شبیه عمه‌م بودم و مامانم از خانواده‌ی پدرم متنفر بود.»

مادر بعد از رضا به فاصله‌ی کمتر از یک سال بچه‌ی دومش را به دنیا ‌آورده بود. از قضا چهره‌ی پسر دوم شبیه خودش بوده و این پسر محبوب مادر شده است. رضا برادرش را دوست داشت اما خاطرات کودکی‌اش سراسر سرخوردگی بود: «هفت ساله که شدم منتظر بودم مثل بچه‌های دیگه به مدرسه برم. پدرم نبود و به خاطر شغلش همیشه در سفر بود. اما هر چی صبر کردم مامانم منو به مدرسه نفرستاد. هشت ساله که شدم مامان، برادر هفت ساله‌مو در مدرسه نام‌نویسی کرد و منو نه! همسایه‌ها، فامیل و آشناها همه از مامان می‌خواستند منو نام‌نویسی کنه. بالاخره پدرم از سفر اومد و مامان رو مجبور کرد تا اسم منو هم در مدرسه بنویسه.»

یکی از ناخوشایندترین خاطرات رضا خاطرات دیکته گفتن مادر بود: «دو برادر کلاس اولی بودیم که توی اتاق نشسته‌ بودیم و منتظر بودیم مامانمون به ما دیکته بگه. مامان کتاب رو باز کرد اما چیزی نگفت. نگاهی به ما کرد و به من گفت: رضا. بلند شو برو اون اتاق. برو خودت به خودت دیکته بگو. من فقط به جواد دیکته می‌گم.»
رضا تعریف کرد که با بغض به اتاق بغل رفته اما لای در را باز گذاشته تا صدای دیکته گفتن مادر را بشنود. وسط دیکته مادر بلند شده و به اتاق آمده و یک پس گردنی به رضا زده و گفته: مگه نگفتم خودت بنویس.
و رفته و در را محکم پشت سرش بسته است.

رضا یک خاطره بسیار تکان‌دهنده هم از ۹ سالگی‌اش داشت. می‌گفت: «داشتم یک کپسول خالی گاز رو توی خیابان کشان کشان می‌بردم تا اونو با کپسول پر عوض کنم. از پشت یک اتوبوس که بیرون اومدم ناگهان یک وانت بار از راه رسید و منو پرت کرد. بیهوش شدم. همسایه‌ها دورم جمع شدند و یکی از مردهای همسایه کولم کرد و منو به خونه رسوند. در که زدند و مامان در رو که باز کرد نیمه هوشیار بودم اما می‌شندیم که مامان می‌گفت: کپسول کو؟ کپسولو چی کارش کردید.
همسایه‌ها که رفتند مامانم هم رفت سراغ کارش. کشان کشان خودم را به اتاق رساندم و فریاد زدم: مامان باید بریم بیمارستان. سر و دستم داره خون میاد.
مامانم عصبی شد و گفت: بیمارستان. الان می‌برمت.
و دستم را گرفت و پرتم کرد توی انباری و در را هم بست. 
زمستان سردی بود و هر چی از انباری فریاد می‌کشیدم مامان بیرونم نیاورد. دقیقا مثل یک زندانی گاهی چیزی برای خوردن می‌آورد و توی انباری می‌گذاشت و می‌رفت. دو روز حبس بودم تا این که مامانم فهمید پدرم دارد از سفر برمی‌گردد. بیرونم آورد و لباس تمیز بهم داد و گفت: اگه به پدرت بگی می‌کشمت.
وقتی پدرم زخم‌هایم را دید پرسید: چی شده؟
قبل از این که حرفی بزنم مامان گفت: هیچی. با بچه‌ها تو کوچه دعواشون شده.»

رضا که ساکت شد، گفتم: ولی به نظر می‌رسه بی مهری مادر نتونسته مانع موفقیتتون بشه.
گفت: بله. من درس خوندم و مهندس عمران شدم. کارآفرین شدم و دفترم پر شد از لوح افتخار اما هیچ کدوم از اینها نتونست خوشحالم کنه. از پولم نه فقط خانواده که تمام فامیل رو بهره‌مند کردم. حتی یه خونه خیلی خوب برای مامانم خریدم. ولی همه‌ی کارها خیلی کم خوشحالم کرد.

مادر حالا که پیر شده بود و کمک‌های رضا را دیده بود کمی مهربانتر به نظر می‌رسید اما هنوز رابطه‌ی رضا و مادرش سرد بود. من تصمیم گرفتم رضا را با ترس دوران کودکی‌اش روبرو کنم بنابراین از رضا خواستم مستقیما با مادرش قرار بگذارد و درباره کودکی و رفتار مادر با هم حرف بزنند.
ابتدا قبول نمی‌کرد چون می‌گفت هر اشاره‌ای به کودکی‌ام آزارم می‌دهد. این نفرت دیرسالی است که من قورتش داده‌ام، اما من به او اطمینان دادم پس از این رویارویی حتما حالش بهتر می‌شود.
رضا و مادرش در یک کافه همدیگر را دیدند و همان طور که من از رضا خواسته بودم رضا سر حرف را باز کرد و گفت: «مامان من می‌خوام امروز با ترسی که در بچگی از تو داشتم روبرو بشم. ازت می‌خوام بابت تمام ظلم‌هایی که به من کردی جواب بدی. بهم بگو چی شد که هیچ وقت دلت نخواست که منو مثل فرزندت ببینی؟»
مادر گریه‌اش گرفت و گفت: «من حالم خوب نبوده و از پدرت بی مهری‌ها دیده‌ بودم. از پدرت و خانواده‌ی
پدرت متنفر بودم و چون تو شبیه عمه‌ت بودی نمی‌تونستم تحملت کنم.»
رضا گفت: «مگه من دست خودم بوده که چه قیافه‌ای باشم. ظلم تو به من از حد بیرون بود.»
مادر مستاصل شد، دست رضا را بوسید و گفت: «هر کاری که دوست داری با من بکن تا آروم بشی. هر بلایی دلت می‌خواد سر من بیار. من مستحقش هستم. تو حالا پولدار و قدرتمندی و من ضعیفم. می‌تونی تو هم با من بد کنی همون طور که من به تو بد کردم.»  
این حرف‌های مادر، دل رضا را به رحم آورد. گریه کرد و به مادرش گفت: «مامان، من تو رو بخشیدم. راحت برای خودت زندگی‌تو بکن و هر وقت هر چی خواستی به من بگو. من برات فراهم می‌کنم.»
کنار آمدن با مادر تا حدودی رضا را آرام کرد اما مشکلات روحی رضا بسیار بود. رفتار مادر باعث شده بود باور کند که موجودی ناقص و نامحبوب است. به شدت احساس گناه می‌کرد و خودش را گناهکار و نامطلوب و کم می‌دید. 
در جلسات متعددی با او درباره‌ی این احساس صحبت کردم و سعی کردم به او بباورانم که این موضوع مربوط به واقعیت نیست، مربوط به ذهن است. این یک تله است. اگر احساس شرم و گناه دارد، واقعا گناهکار نیست، پای یک تله‌ی روانی در میان است. 
رضا به دلیل رفتار مادرش احساس می‌کرد هیچ کس دوستش ندارد و همه او را رها می‌کنند. خیانت همسرش هم مزید بر این علت شده بود. من سعی کردم به او بقبولانم که انعکاس رفتار خودش سبب خیانت همسرش شده است و به او گفتم: «ناخودآگاه طرف مقابل رو به خیانت سوق دادی چون خودت فکر می‌کردی مستحق رهاشدگی و خیانت هستی.»
روبرو شدن با این تله‌های ذهنی خود به خود شناخت جدیدی از زندگی به رضا داد و کم کم توانست خودش را از گرداب‌های ذهنی بیرون بکشد. 
رضا می‌توانست از پدر و مادر و خانواده و فامیلش حمایت مالی کند. این مسئله خوشحالش می‌کرد اما بسیار کم، چون سیاهی کودکی روی سراسر زندگی‌اش سایه افکنده بود و فرصت هر شادی و شعفی را از او می‌گرفت.

یکی از دلخوشی‌های رضا خیریه‌ای بود که اسپانسر آن بود. من سعی کردم حس خوبی را که این خیریه به او می‌داد تقویت کنم، خصوصا که بچه‌های خیریه خیلی دوستش داشتند.
رضا با یکی از بچه‌های خیریه همزادپنداری می‌کرد چون او را هم مثل خودش مظلوم می‌دید. این پسر که از این به بعد او را امیر صدا می‌زنیم تقریبا صورت نداشت و معمولا با نقاب دیده می‌شد. در سه ماهگی‌اش در یک شب سرد زمستانی  او را کنار سطل زباله رها کرده بودند و سگ‌ها صورتش را خورده بودند. امیر برای این که بچه‌های دیگر از دیدن او وحشت نکنند نقاب می‌زد، زیرا صورتش گونه و بینی نداشت. 
حادثه سه ماهگی‌اش سبب شده بود بینایی یک چشمش را کامل و بینایی چشم دیگرش را تا حدودی از دست بدهد. با وجود این نقاش ماهری بود. رضا که عاشق نقاشی‌های امیر بود نقاشی‌هایش را در یک مسابقه جهانی در اتریش شرکت داده بود و امیر توانسته بود در آن مسابقه مقام نخست را کسب کند. 
یک بار وقتی از رضا خواستم لحظات خوشحال کننده‌ی زندگی‌اش را بشمارد فکری کرد و گفت: «یک بار واقعا خوشحال شدم. اون لحظه‌ای که امیر، کاپ مسابقه نقاشی رو بالا برد و خندید.»
رضا ترتیبی داده بود که هر چند سال یک بار روی صورت امیر عمل جراحی انجام شود تا روزی بتواند بدون نقاب در خیابان قدم بزند.

بالاخره رضا به آرامش رسید و درمانش پایان یافت، اما داستان پرفراز و نشیبش هنوز هم که هنوز است بخش پر رنگی از خاطرات مرا تشکیل می‌دهد. گاهی که یاد این قصه می‌افتم با خودم فکر می‌کنم داستانم هنوز به آن پایانی که دوست دارم نرسیده است. آن وقت در خیالم یک پایان برای این داستان می‌سازم. در پایان خودم در پیاده‌راهی سبز و روشن، امیر و رضا را می‌بینم که شاد و خندان دست در دست هم دارند و از روبرو می‌آیند. هر دو می‌خندند بی آن که گرهی در دلشان باشد یا نقابی روی صورتشان.
 

مطالب مرتبط

در این بخش میتوانید مطالب مرتبط با محتوی فوق را مطالعه فرمائید

از نبوغ تا جنون

از نبوغ تا جنون

لطفا نظر خود را درباره این محصول بنویسید