از نبوغ تا جنون
بیمار تازه، مردی بود 26 ساله، فارغالتحصیل دانشگاه پرینستون. همان جا دکترا گرفته بود و استاد دانشگاه شده بود. ابتدا او را از دانشگاه اخراج کرده بودند و بعد با شکایت دوست دخترش از آمریکا دیپورت شده بود.
در دانشگاه، یک بار که همهی بچهها منتظر استاد هستند او را میبینند که با پیژامه وارد میشود. چندین بار هم مست و لایعقل سر کلاس حاضر میشود و چند باری هم بر اثر مصرف مواد مخدر رفتارهای غیر طبیعی از او سر میزند.
بالاخره بعد از تعرض به یکی از دانشجویان دختر، دانشگاه مصمم به اخراجش میشود.
نامش را برای راحتی در بیان ماجراها از این به بعد، حمید میگذاریم.
مدتی بعد پلیس به خانه حمید یورش میبرد و دوست دختر آمریکایی او را کتک خورده و دست و پا بسته آن جا پیدا میکند. دختر آمریکایی به پلیس میگوید که او فرد بسیار خطرناکی است و بارها مرا تهدید به قتل کرده است.
با شکایت دختر، حمید را به ایران برمیگردانند.
در ایران در خانهی پدری آن قدر پرخاش میکند که پدر و مادرش مجبور میشوند او را در یک اتاق زندانی کنند.
وقتی او را به بیمارستان آوردند او در انتهای طیف عود اسکیزوفرنی، یعنی در بدترین مرحلهی جنون قرار داشت و ما مجبور بودیم به او شوک الکتریکی بدهیم.
من روان درمانگر حمید بودم و یک دکتر روانپزشک نیز برایش دارو تجویز میکرد. در نخستین جلسهی دیدار با حمید متوجه شدم بخش بزرگی از سرگشتگی او به خاطر دوست دختری است که در آمریکا با او همخانه بوده. در جلسات بعد اتفاق غریبی افتاد و در ذهن خودش مرا به جای دختر آمریکایی نشاند و شروع کرد به گلایه کردن که تو به من اهمیت نمیدهی و باید رفتارت را عوض کنی.
این موضوع مرا ترساند زیرا میدانستم که قصد دارد در فرصت مناسب حمله کند یا بدتر از آن چیزی به سمتم پرت کند.
به رئیس بخش اعلام کردم که حمید را از سرویس کاری من خارج کنید.
درمانگرش را عوض کردند اما اوضاع بیمارستان به هم ریخت. درمانگر جدیدش را نمیپذیرفت و فریاد میزد من قبلی را میخواهم.
با مشورت همکارانم بخشم را عوض کردم و در بدو ورود من به بیمارستان، همکارانم در اتاقش را میبستند تا مرا نبیند.
پس از چند بار خودزنی، به عنوان اعتراض با زدن رگ دستش اقدام به خودکشی کرد. در این مرحله با مشورت روان پزشکان و روان درمانگران بیمارستان، قرار شد من دوباره درمانگر او باشم. قرار شد دکور اتاق را عوض کنیم. صندلی بیمارن را به انتهای اتاق بردیم و میز مرا طوری دم در قرار دادیم تا من بتوانم به محض احساس خطر فرار کنم. تمام وسایلی را نیز که ممکن بود بتواند پرت کند از اتاق بیرون بردیم.
بعد از آن که دوباره درمانگرش شدم بارها و بارها با او صحبت کردم و حلقهام را نشانش دادم و تاکید کردم که متاهل هستم اما حمید نمیخواست یا نمیتوانست از این توهم بیرون بیاید.
هنگامی که تمام روزنهها بسته شد و دیگر هیچ امیدی به بهبودش نبود تصمیم گرفتیم او را به حال خودش رها کنیم تا با توهم خودش زندگی کند. از خانوادهاش خواسته بود تا با گل و شیرینی به بیمارستان بیایند و از دختر مورد علاقهاش خواستگاری کنند. به پدر و مادرش اجازه دادیم و ناگهان دنیای حمید تغییر کرد.
دفعه بعد که حمید را دیدم تعجب کردم. او که همیشه موهای پریشانی داشت و بوی بدی میداد، با لباس اتوکرده، موی مرتب، عطرآگین و خندان جلوی من ظاهر شد.
کاملا تغییر شخصیت داده بود. موشکافانه از فیلمهایی که دیده بود و کتابهایی که خوانده بود صحبت میکرد و لابلای بحث، نظرات فیلسوفان و نویسندگان و فیلمسازان را بیان میکرد و درباره سرنوشت هنرمندها و هنرپیشهها میگفت.
چقدر دردناک بود. بیماری، مردی را که میتوانست در بهترین دانشگاههای جهان تدریس کند از پا در آورده بود.
چند هفته بعد حمید از بیمارستان مرخص شد. بعد از آن چند باری تلفنی با مادرش صحبت کردم و او به من اطمینان داد که حالش خوب است.
مدتی بعد من از آن بیمارستان بیرون آمدم و دیگر خبری از حمید ندارم.
معدودی از بیماران اسکیزوفرنی با پذیرش وضعیت خود و دریافت دارو میتوانند یک زندگی عادی را تجربه کنند و من همیشه وقتی به یاد او میافتم به خودم امیدواری میدهم که حمید حتما یکی از آنهاست.